سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حواس پرت

یکی از معایب دادن کرایه تاکسی ، همون اولی که سوار میشی اینه که بعداز دادن کرایه با خیال راحت در کیفتو می بندی و می زاریش کنار خودت ، روی صندلی . بعد ، تا وقتی که به مقصد برسی ، با خیال راحت به فکر فرو میری ، فکر خودت ، فکر مهدی ، فکر کلاسات و فکر امتحانایی که همه رو گند زدی . وقتی به مقصد میرسی با ذوق رسیدن به استاد نقاشی و یاد گرفتن یه مطلب جدید ، سر خوش و خوشحال در تاکسی رو می بندی و از راننده تشکر میکنی.

.......

اواسط کلاس نقاشی ، موبایلت زنگ می خوره ، مامانه .

مامان: تو چیزی جا نذاشتی ؟

من : نه ، همه چیزم همرامه .

مامان : خوب فکر کن ، ببین کلید گاو صندوق همراته ؟

من : مامان من کلید و با خودم نمیارم خونه . تو کارخونس .

مامان : موبایلت چی؟

من : مامان ؟ حالتون خوبه ؟ ما الان داریم از طریق موبایل حرف می زنیم .

مامان : نجمه ، اشکالی نداره ،حقیقتو به من بگو ، اگه چیزی گم کردی بگو ، من ناراحت نمیشم .

من : وا ، مامان ، سر کلاس زنگ زدین که منو نصیحت کنین؟ من هیچی گم نکردم .

و اینجاست که توبی اختیار غش می کنی از خنده ، همون خنده هایی که وقتی میزنی به دنده بی خیالی به سراغت میاد.و همزمان با تو همه بچه های کلاس و حتی استادت ، علی رغم اینکه نمی دونن تو از چی میخندی با تو شروع می کنن به خندیدن .

مامان : کیف پولت چی ؟همراته؟

من : آره .همیشه می زارمش توی کیف دستیم

مامان : خوب برو نگاه کن ببین کیف پولت سر جاشه؟

گوشی ....

ماماماااااااااااا نن کیفم نیست .

مامان : خوب حالا برو بخند .

مامانت این حرفو با ناراحتی می زنن ولی تو که خیلی وقته بی خیال همه چیز شد ی اصلا برات مهم نیست که کیف پر از مدارکت ( شناسنامه ، دفترچه بیمه ، کیف پول ، کارت ملی ، کارت دانشجویی ، کارت اهدا ء عضو ، کارت حضور و غیاب و یه دفتر چه تلفن  پر از شماره ) گم شده و حالا حتی یه قرون پول نداری که خودتو برسونی خونه .

هنوز هم داری می خندی . در همین حین مامان به خیال اینکه تو الان داری از غصه دق میکنی میگن : حالا من یه خبر خوب بهت می دم .از سازمان تاکسیرانی تماس گرفتن و گفتن با ارائه کارت شناساییت میتونی کیفتو بگیری.

وحالا تو در این فکر ی که واقعا چی شد که تو برای اولین بار در طول عمرت چیزی رو جا گذاشتی.

اطرافیان عقیده دارن که تو زیادی خودتو مشغول کردی.نباید اینقدر سرت شلوغ باشه و تو اهمیتی به حرفا نمی دی چون فکر میکنی که خودت میدونی چرا ذهنت مشغوله.

مامان اصرار دارن که یه جا وایسی تا بیان دنبالت ولی تو پادرد مامان رو در نظر میگیر ی و قبول نمی کنی.

نتیجه اینکه بعد از یک هفته بی خوابی و یک روز پرکار وخسته کننده و با شکم خالی مجبور میشی ساعت 8:30 شب مسافت 5کیلومتری کلاس نقاشی تا خونتون رو پیاده بری. توی راه مامان چند بار زنگ می زنن و پیشنهادشون رو دوباره تکرار میکنن ولی تو قبول نمی کنی . حقیقت اینه که داری فکر میکنی پیاده روی 5 کیلومتری یه توفیق اجباریه برای کم کردن وزن.

چون خیلی وقتها دلت میخواسته این مسیرو پیاده طی کنی ولی تنبلی کردی.

با خودت میگی طی کردن این مسیر فرصت خوبیه برای فکر کردن به خیلی چیزای خوب از جمله (تو) اما مسیر خیلی طولانیه پس : یه کمیشو فکر میکنم و بقیشو با حرف می گذرونم تا زودتر تموم بشه .

خوب چه گزینه ها یی برای هم صحبتی می تونن مناسب باشن ؟

مامان : که اصلا اسمشم نیار .چون دوباره می خوان اصرار کنن و ابراز ناراحتی .

حسن : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است .

فاطمه : اصلا نمی تونه هم صحبت خوبی باشه .

فیروزه : خودم حوصله شنیدن گلایه هاشو ندارم .

صادق : خونه نیست .

در آخر زنگ میزنی به استاد نقاشیت ( آقای الف) تا ازش به خاطر معرفی کردن ( خانم ج ) تشکر کنی .و وقتنی از کارت می پرسه میگی که در حال یاد گرفتن اصول دفرمه کردن اشیا بی جان هستی و اون میفهمه که تو انتزاع رو بیشتر از رئال می پسندی ، مثل خودش . بهت میگه فردا داره میره تهران و تو ناگهان به یاد ( م ) میافتی.

......

تو بالاخره به خونه میرسی . در یک حالت خنده دار ، همه بالای پله ها ایستادن تا این قهرمان تپلی رو نگاه کنن و هر کس به طریقی دل می سوزونه . تو دیگه نا نداری که از پله ها بالا بری .کف پاهات زق زق می کنه و تو از درد پا و خستگی ناله می کنی .اما ته دلت از این اتفاق چندان هم ناراضی نیستی و خودت هم نمی دونی چرا ؟